خدایا این چه رسمی است
پسر در فکر عشق خود اما چه حاصل چه حاصل
عشق او در زوار یار دیگری است
خداوندا این چه دنیایی است دخترک میگیرد با دست خود شاخه گلی را
امان از دست دیگرش میگیرد دسته گلی را
خدایا این چه غوغایی است که بر پا کرده ای
از دستی میدهی بر دست مردم یارانه ای و مینهی در دست دیگر فلاکت ، بدبختی
خداوندا گر تو بودی نمیکردی خودت را بازپرسی ؟
خدایا خالقا این چه رسمی است مینهی آتش سرخ بر لب ناس و وعده جهنم میدهی نا مسلمان را
خداوندا تو خود در قصه ی خلقت مانده ای
خداوندا گر بودی تو جای من داشتی باور خدایی را که ندارد ماهیتی ؟
حال با این بنده ی درمانده چه گوید از خدایی که ندارد اصلیتی ؟
خداوندا تو میگویی آدمی بی شریکش ناقص است ، ندارد آخرتی
خداوندا تو خود ادعا میکنی یکی هستی و واحد
خداوندا تو خود تبعیض نمایی پس تو هم نداری آخرتی
خداوندا بر روی کره ی بی عدل و داد خود بیا، بنگر شبی را که اهل حالت برای لقمه ی نانی به تو دارند امیدی و
تو در پی دست نامردانی برای ذره ای لغزان ناموست را میفروشی
حال من میگویم تف به غیرتت ای خدا چه شد آن همه کبکبه و دبدبه ؟
خداوندا ، اگر در روزی که مینهادی خشت بر روی خشت برای برپایی ظلمت ، شرارت ، نامردی ، فلاکت ، بدبختی و زلالت
کمی کمتر میکردی خودت را مست و عریان
بنا نمیکردی جهانی را که دروغ مهر نماز مردم و شهوت شود دلیل زنده ماندن ، دلیل تب و تاب مردم
خداوندا مگر خود نمیگویی بگیرید دست بی پناهان را ، ضعیفان را
خداوندا خنده ام میگیرد ، گریه ام میگیرد
مگر تو خود خدا نیستی ؟
تو میگویی من بی نیازم از همه خلقت از همه هستی
پس خدایا تو خود خدایی ، چرا نمیگیری دست مرا ، دست ضعیفان ، دست بی پناهان آوارگان را ؟
خداوندا این چه رازی است که باید گرسنه ای گیرد دست تهی دستی ، و نامردی از فرط می نوشی و شراب و گردن کلفتی
ببارد کفر بر سر تو و قرآن تو ؟
خدایا خالقا بس کن تو ظلمت را تو تبعیض را
خداوندا چرا باید کارگری با لبی تشنه ، دلی سوخته و آکنده از بدبختی
بگوید شکرت خدایا ای خدا و صاحب منصبی شکمپاره بگوید خدایی نیست دروغ است ای خدا
خداوندا اگر در حال راه رفتن در کوچه ای بودی و از بر مغازه ای میگذشتی و ناگهان چشمان خیره جگر گوشه ات را
دوخته به لباسی میدیدی و او هم میدانست که تو نداری توانی برای خرید آن و تو هم از دل او با خبر بودی
زمین و آسمان که سهل است خودت را بهشت و جهنمت را کفر میگفتی نمیگفتی ؟
به وجود خود که ندارم باوری بر وجودت
کفر میگفتی همه هستی و خلقت را
پس خدایا کمی زمینی باش ای خدا
خداوندا چه گویم از این دل تنگ و زبان بسته
اگر خواهم که گویم درد دل
بدنم بر اجزای خاک می پیوندد و میشود سپید موی سر تو
اما خدایا من میکنم توبه
زیرا گر تو سلطان تبعیض نبودی تو خود یک ویرانگر بی خانمان نبودی
دیگر تو هم خدایی نبودی
خدا مساوی است با
خ = خالق د = درمانده ا = انسان نما
~$~n3gar~$~ : شعر از
____________________________________________________
بـــــــــــــــــــــــای تمامی عزیزان و دوستان گــــــلم